قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود

و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید

 

من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:

این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا

[ جلوه گرفت

و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،

آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.

 

بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت

و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.

چراغ، از نفس بویناک باد فرو مرد

و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.

 

ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم

و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.

***

سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار

[ ایستاده بود

و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که

[ دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،

[ دیاری نا آشنا را راه می پرسید.

و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست

و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.

 

پدران از گورستان باز گشتند

و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.

کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید

و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.

 

ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم

و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.

***

خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.

سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند

و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.

 

علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست

و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت

مرا لحظه ئی تنها مگذار،

مرا از زره نوازشت روئین تن کن:

من به ظلمت گردن نمی نهم

همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر

[ به جانب آنان باز نمی گردم.

*****

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد