قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

قلم و دفتر

عاشق باش تا زمانی که عشق تو را پس نزند...

عشق را

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...

مرثیه


این شعر به مناسبت درگذشت فروغ فرخ زاد سروده شده


به جستجوی تو

بر درگاه کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.


برای دیدن باقی شعر بر روی ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه مطلب ...

فراغی

چه بی تابه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بی تابه تو را طلب می کنم!

بر پشت ِ سمندی

گوئی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه ئی بیهوده است.

بوی پیرهنت،

این جا

و اکنون. ـ

 

کوه ها در فاصله

سردند.

دست

در کوپه وبستر

حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،

و به راه اندیشیدن

یاس را

رج می زند

 

بی نجوای ِ انگشتانت

فقط.-

و جهان از هر سلامی خالی است.

*****

گفتی که باد مرده ست

گفتی که:

« باد، مرده ست!

از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش

بر آسیاب ِ خون،

نشکسته در به قلعه بیداد،

بر خاک نفکنیده یکی کاخ

باژگون.

مرده ست باد!»

گفتی:

« بر تیزه های کوه

با پیکرش،فروشنده در خون،

افسرده است باد!»

 

تو بارها و بارها

با زندگیت

شرمساری

از مردگان کشیده ای.

( این را،من

همچون تبی

ـ درست

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام.)

 

وقتی که بی امید وپریشان

گفتی:

«مرده ست باد!

بر تیزه های کوه

با پیکر کشیده به خونش

افسرده است باد!» ـ

آنان که سهم شان را از باد

با دوستا قبان معاوضه کردند

در دخمه های تسمه و زرد آب،

گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:

« ـ زنده ست باد!

تا زنده است باد!

توفان آخرین را

در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش

ترسیم می کند،

   کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را

بر خاک افکنیدن

تعلیم می کند !»

 

(آنان

ایمانشان

ملاطی

از خون و پاره سنگ و عقاب است.)

***

گفتند:

«- باد زنده است،

بیدار ِ کار ِ خویش

هشیار ِ کار ِ خویش!»

گفتی:

«- نه ! مرده

باد!

زخمی عظیم مهلک

از کوه خورده

باد!»

 

تو بارها و بارها

با زندگیت شر مساری

از مردگان کشیده ای،

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام.

*****

شبانه

 « برای ضیاالدین جاوید »

***

یلهِ

بر ناز کای ِ چمن

رها شده باشی

پا در خنکای ِ شوخ ِ چشمه ئی،

و زنجیره

زنجیره بلورین ِ صدایش را ببافد.

در تجــّرد شب

واپسین وحشت جانت

نا آگاهی از سر نوشت ستار ه باشد،

غم سنگینت

تلخی ِ ساقه علفی که به دندان می فشری.

 

همچون حبابی نا پایدار

تصویر ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشی

و روئینه

به جادوئی که اسفندیار.

 

مسیرِ سوزان ِ شهابی

خــّط رحیل به چشمت زند،

و در ایمن تر کنج ِ گمانت

به خیال سست ِ یکی تلنگر

آبگینه عمرت

خاموش

در هم شکند.

 

*****

شبانه آخر

زیبا ترین تماشاست

وقتی

شبانه

بادها

از شش جهت به سوی تو می آیند،

و از شکوهمندی یاس انگیزش

پرواز ِشامگاهی ِدرناها را

پنداری

یکسر به سوی ماه است.

***

زنگار خورده باشد بی حاصل

هر چند

از دیر باز

آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس

در قعر جان ِ تو، ـ

پرواز شامگاهی  درناها

و باز گشت بادها

در گور خاطر تو

غباری

از سنگی می روبد،

چیزنهفته ئی ت می آموزد:

چیزی که ای بسا می دانسته ئی،

چیزی که

 بی گمان

به زمانهای دور دست

می دانسته ئی.

*****

از منظر

در دل ِ مه

لنگان

زارعی شکسته می گذرد

پا در پای سگی

گامی گاه در پس او

گاه گامی در پیش.

وضوح و مه

در مرز ویرانی

در جدالند،

با تو در این لکه قانع آفتاب امــّا

مرا

پروای زمان نیست.

 

خسته

با کوله باری از یاد امــّا،

بی گوشه بامی بر سر

دیگر بار.

اما اکنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم

و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست

به راهی که هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد

باور کن!

کوچه ما تـنگ نیست

شادمانه باش!

و شاهراه ما

از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد!

*****

ترانه آبی

قیلوله ناگزیر

در طاق طاقی ِ حوضخانه،

تا سالها بعد

آبی را

مفهومی از وطن دهد.

 

امیر زاده ای تنها

با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش

در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.

لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد

که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها

می گذشت

تا سالها بعد

آبی را

مفهومی

ناآگاه

از وطن دهد.

 

امیر زاده ای تنها

با تکرار چشمهای بادام تلخش

در هزار آئینه شش گوش کاشی.

 

روز

بر نوک پنجه می گذشت

از نیزه های سوزان نقره

به کج ترین سایه،

تا سالها بعد

تکـّرر آبی را

عاشقانه

مفهومی از وطن دهد

طاق طاقی های قیلوله

و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد

بر سکوت اطلسی های تشنه،

و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ

در هزار آئینه شش گوش کاشی

سالها بعد

سالها بعد

به نیمروزی گرم

ناگاه

خاطره دور دست ِ حوضخانه.

آه امیر زاده کاشی ها

با اشکهای آبیت!

*****

سِمیرُمی

با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد

از کوچه سر پوشیده

سواری،

بر َتسمه َبند ِ

قرابینش

برق ِ هر سکه

ستاره ئی

بالای خرمنی

در شب بی نسیم

در شب ایلاتی عشقی.

چار سوار از َ تـنگ در اومد

 

چار تفنگ بر دوش ِ شون.

دختر از مهتابی نظاره می کند

و از عبور ِ سوار خاطره ئی

همچون داغ خاموش ِ زخمی

چارتا مادیون پشت ِ مسجد

چار جنازه پشت ِ شون

با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد

از کوچه سر پوشیده

سواری،

بر َتسمه َبند ِ

قرابینش

برق ِ هر سکه

ستاره ئی

بالای خرمنی

در شب بی نسیم

در شب ایلاتی عشقی.

چار سوار از َ تـنگ در اومد

 

چار تفنگ بر دوش ِ شون.

دختر از مهتابی نظاره می کند

و از عبور ِ سوار خاطره ئی

همچون داغ خاموش ِ زخمی

چارتا مادیون پشت ِ مسجد

چار جنازه پشت ِ شون

*****

بر سرمای درون

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود که

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریز گاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست

***

و خنکای مرحمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

 

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست.

***

غبار تیره تسکینی

بر حضور  ِ وهن

و دنج ِ رهائی

بر گریز حضور.

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست.

*****